پیرزن و قصابی
توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد.
یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم ….
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافههاش … همینجور که داشت کارشو میکرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه …..
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
قصاب اشغال گوشتهای اون جوون رو میکند میذاشت برای پیره زن …..
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی میکرد گفت: اینارو واسه سگت میخوای مادر؟
پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت اّره … سگ من این فیلهها رو هم با ناز میخوره … سگ شما چجوری اینا رو میخوره؟
پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ….. شیکم گشنه سَنگم مُخُوره …
جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه … اینا رو برا بچههام میخام اّبگوشت بار بیذارم!
جوونه رنگش عوض شد … یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن …
پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟
جوون گفت: چرا
پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه …
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.
دختر اروپایی و پسر آفریقایی در رستوران
در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا . یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از
چهرهاش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل میگیرد و سر میز
مینشیند. سپس یادش میافتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند میشود تا
آنها را بیاورد. وقتی برمیگردد، با شگفتی مشاهده میکند که یک مرد
سیاهپوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه …به قیافهاش)، آنجا نشسته و
مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!
بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش
احساس میکند. اما بهسرعت افکارش را تغییر میدهد و فرض را بر این میگیرد
که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینه اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا
نیست. او حتی این را
هم در نظر میگیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعده غذاییاش را
ندارد. در هر حال، تصمیم میگیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه
به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ میدهد.
دختر اروپایی سعی میکند کاری کند؛ اینکه غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را
میخورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمیدارند، و یکی از
آنها ماست را میخورد و دیگری پای میوه را. همه این کارها همراه با
لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرمکننده و با مهربانی
لبخند میزنند.
آنها ناهارشان را تمام میکنند. زن اروپایی بلند میشود تا قهوه بیاورد. و
اینجاست که پشت سر مرد سیاهپوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی
میبیند، و ظرف غذایش را که دستنخورده روی آن یکی میز مانده است.