WwowW

WwowW

WwowW

WwowW

فکر می کردم اگر دوستش داشته باشم می توانم خودم را قانع کنم که شاید او هم مرا دوست داشته باشد

اما نتوانستم دلم را آرام نگه دارم

هر روز هر شب به امید اینکه شاید از طرف او ندایی به من برسد لحظات را سپری می کردم

نمی توانستم به خود جرات دهم تا ازش بپرسم آیا مرا دوست دارد یانه

می ترسیدم به من بگوید نه

ترس همه وجودم را در بر گرفته بود و فکر اینکه جمله نه را بشنوم همیشه آزارم می داد

که چه زیباست ...

او خود می داند که من چگونه نگاهش می کنم ..

می داند که او را چگونه پرستش می کنم ....

می داند که اگر بخواهد به او خواهم رسید ....

می داند اگر بگوید بمیر برایش می میمیرم ........

ولی هم من می دانم و هم او که شاید به هم نرسیم ..........

و این شاید به کلمه دیگر تبدیل شده و این کلمه این جمله را تشکیل داده ..

«نه من و نه او هیچ وقت به هم نمی رسیم».....