جوانی با چاقو وارد مسجد شد . گفت:بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟همه با ترس و تعجب به هم
نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرماشد.بلاخره پیرمردی با ریش سفید از جا
برخواست و گفت :اری من مسلمانم.جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت
:دنبال من بیا.پیرمرد بدنبال جوان راه افتاد و با هم جند قدمی از مسجد دور
شدند.جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام انها را
فربانی کند و به کمک احتیاج دارد.پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان
شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شدو به جوان گفت که به مسجد برو و
شخص دیگری را برای کمک بیاور.جوان با چاقو خون الود به مسجد بازگشت و پرسید
ایا مسلمان دیگری بین شما هست؟ افراد حاضر در مسجد که گمان
میکردند جوان پیرمرد را به قتل رسانده نگاهشان را به پیشنماز
دوختند.پیشنماز رو به جمعیت کرد و گفت:چرا نگاه میکنید...به عیسی مسیح قسم
که با
چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمی شود...!!